در خبرها خواندم که چگونه خمینی به ما سربازان مدافع ایران میخندیده! هرگاه خبر خودسوزی جانبازی بعلت وضعیت نابسامان زندگیاش را میشنوم و یا وضعیت خانوادههای کشتهشدگان در جنگ را میخوانم، خاطرهای به ذهنم یادآوری میکند که چگونه در همان جبهه جنگ دریافته بودم که آخوندها برای از بین بردن جوانان ایران چه نقشههای شیطانی در سر پرورش میدادهاند. بعد از سی سال این خاطره شاید گوش شنوائی پیدا کند. تاکنون این خاطره را چهار بار به زبان آوردهام و هر بار هم هیچکسی تحمل شنیدن واقعیت را در خود پیدا نکرده و اصولا برای کسی باورکردنی جلوه نمیکند. حال باید دوباره آن خاطره را زنده کنم تا حداقل به دوستان و همقطاریهایم، که در جبهههای جنگ جان خود را از دست دادهاند احترامی گذاشته و به کسانیکه که با نقض عضو در بستر فقر و فلاکت فرور رفتهاند جان دوبارهای برای ادامه مبارزه ببخشم.
در خبرها خواندم که چگونه خمینی به ما سربازان مدافع ایران میخندیده! هرگاه خبر خودسوزی جانبازی بعلت وضعیت نابسامان زندگیاش را میشنوم و یا وضعیت خانوادههای کشتهشدگان در جنگ را میخوانم، خاطرهای به ذهنم یادآوری میکند که چگونه در همان جبهه جنگ دریافته بودم که آخوندها برای از بین بردن جوانان ایران چه نقشههای شیطانی در سر پرورش میدادهاند. بعد از سی سال این خاطره شاید گوش شنوائی پیدا کند. تاکنون این خاطره را چهار بار به زبان آوردهام و هر بار هم هیچکسی تحمل شنیدن واقعیت را در خود پیدا نکرده و اصولا برای کسی باورکردنی جلوه نمیکند. حال باید دوباره آن خاطره را زنده کنم تا حداقل به دوستان و همقطاریهایم، که در جبهههای جنگ جان خود را از دست دادهاند احترامی گذاشته و به کسانیکه که با نقض عضو در بستر فقر و فلاکت فرور رفتهاند جان دوبارهای برای ادامه مبارزه ببخشم.
گشتی شناسائی
به همراه یکی از گروهبانهای با تجربه گروهان یکم تیپ خرم آباد، لشگر هشتاد و یک زرهی کرمانشاه، هفتهای یک بار برای شناسایی منطقه و پیبردن به جابجایی نیروهای عراقی در بلندیهای میمک به پشت خطوط دفاعی عراقیها میرفتیم و اطلاعات بدست آورده را به فرمانده گروهان برای بررسی میدادیم. در گشتیهای شناسایی هیچگاه نمیخواستیم که درگیری رزمی بوجود آوریم. دلیلش هم خیلی ساده بود، دو نفری در مقابل عراقیها، آن هم در پشت جبهه آنان، هیچگونه شانسی برای نجات نمیداشتیم. در گشتیهای رزمی که تعداد نفراتمان بیشتر میبود و تمامی گُردان به حالت آمادهباش برای پشتیبانی ما حاضر و آماده بود صورت مسئله به صورت دیگری در میآمد.
در یکی از گشتیهای شناسایی مامور تازه از راه رسیده «سیاسی ایدولوژی» گروهان درخواست کرده بود که با ما همراه شود. چون این شخص تجربهای در جبهههای جنگ نداشت، فرمانده گروهان و فرمانده گشتی مخالفت خود را ابراز کردند، ولی با پا درمیانی آخوندی که مسئول سیاسی ایدولوژی گُردان شده بود، مجبور شدیم آن شخص بیتجربه را با خود به پشت جبهههای عراق ببریم. معمولاً بعد از غروب آفتاب راهی میشدیم و نزدیکیهای سحر به محل از پیش تعیین شده میرسیدیم و در حین روز بی سر و صدا به جمعآوری وضعیت منطقه میپرداختم و شب هنگام دوباره به ایران بر میگشتیم. در آن گشتی شناسائی به هنگام بازگشت بیشتر مواظب مامور سیاسی ایدولوژی بودیم که بیهوده سر و صدائی نکند، ولی او زمانی که میخواستیم از زیر پُلی بگذریم، کامیون تدارکات عراقی را که در همان زمان از روی پُل عبور میکرد بدون اطلاع دادن به ما، با نارنجکی مورد حمله قرار داد و مکان ما را لو داد. گروهبان ما با خشم فراوان مامور سیاسی ایدولوژی را به باد انتقاد گرفت (انتقادی بیشرمانه). در همان گیر و دار رگبارهای گلوله و خمپاره به سوی ما سرازیر شد. گروهبان به ما دستور داد که از هم جدا شویم و بسوی سنگرهای متروکه عراقی که ما بین نیروهای ایران و عراق بودند برویم، چون راه بازگشت ما خطرناک شده بود. مامور سیاسی ایدولوژی را من به همراه خود بردم و بعد از ساعتی توانستیم به آن سنگرهای متروکه برسیم. گروهبان از ناحیه بازو زخمی شده بود. هر چند زخم او زیاد عمیق نبود ولی درد ناشی از آن زخم او را نارحت میکرد. دیگر نمیتوانستیم آن شب به گروهان خود برگردیم و مجبور شدیم در سنگرهای متروکه عراقی روز بعد را هم سر کنیم.
نزدیکهای سحر بود که به سنگری که بزرگتر بود نقل مکان کردیم. در آن سنگر همه چیز بود. از کنسرو غذا، اسلحه، مهمات تا مجلات سکسی و شیشههای ویسکی! اول کار، زخم گروهبان را با ویسکی پاک کردیم و بعد هم پانسمان کردیم. گروهبان مابقی ویسکی را برای تحمل دردش بالا کشید! (نوش جانش) مامور سیاسی ایدولوژی با دیدن این احوال شروع به داد و بیداد کردن نمود که گروهبان به او گفت: «میخواهی همین جا شهید شوی!؟ وگرنه خفهشو». تا شب کمی از اسلحههای سبک و عکسهای هوائی و نقشههای منطقه که سالم ماننده بودند در کولهپشتی خود جا دادیم. من هم سه شیشه ویسکی در کولهبار خود جا دادم. شب هنگام بی سر و صدا به گروهان خود پیوستیم و مستقیم به بسوی مسجد که بزرگترین سنگر گروهانمان بود رفتیم. در آنجا فرمانده گروهان و آخوند سیاسی ایدولوژی گُردان منتظر ما نشسته بودند. هنور گروهبان گزارش خود را نداده، مامور سیاسی ایدولوژی از نوشیدن ویسکی گروهبان و ویسکیهای همراه من گرازشاش را داد. لبخنده فرمانده گروهان و نیشخند آخوند مامور سیاسی ایدولوژی را ساکت کرد. آخوند توضیح داد که ویسکی مصرف شده بعنوان دارو و مُسکن درد بوده و از لحاظ شرعی مانعی ندارد و بعد از دقایقی از او خواستند که سنگر (مسجد) را ترک کند. زمانیکه گزارش گروهبان تمام شد. آخوند گُردان از من پرسید: حالا شما چرا سه شیشه ویسکی به همراه خود آوردهاید؟ با کامل پررویی پاسخ دادم که در آینده اگر کسی زخمی شد بعنوان دارو مصرفش میکنیم! او از من خواست که یک شیشه ویسکی را به او بدهم و با نگاه مرموز فرماندهام که اشاره میکرد که باید یک شیشه ویسکی به او بدهم، قبول کردم. از کلولهپشتی خود یک شیشه ویسکی در آورم و در مسجد گروهان به آن آخوند تحویل دادم. بعد هم به فرمانده گروهان یک شیشه ویسکی دادم و تنها یک شیشه برای مصرف خودم باقی ماند که با دوستان کمکم نوشیدیم.
مستی و راستی
روز بعد زخم بازوی گروهبان افونت کرد و مجبور شدیم که وی را به بهداری ببریم. شب را در باقیمانده گروهان که سی کلیومتری با خط اول جبهه فاصله داشت باید میگذراندیم. ساعت یک صبح فرمانده گروهان به من گفت: «اگر میخواهی با آخوند گُردان لواط کنی او مست است و تو میتوانی!» آن آخوند نیمی از شیشه ویسکی را نوشیده بود و در حالت مستی در گوشهای از سنگر فرمانده دارز کشیده بود. با او وارد گفتگو شدم. او فکر میکرد که من فرمانده گروهان هستم. آنچنان مست بود که نمیتوانست جلوی خود را بگیرد. پرسشهایم را کمکم شروع کردم و او هم در کمال صداقت پاسخ میداد. اولین و آخرین باری در زندگیام بود که آخوندی را میدیدم که حقیقت را میگوید.
بهمن: چرا حالا که ما خرمشهر را بازپست گرفتهایم به این جنگ خاتمه نمیدهید؟
آخوند: امام گفته که این جنگ برکتی الهیست.
بهمن: چگونه برکتی که در آن جوانان مملکت از بین میروند؟
آخوند: شما هنوز از برکات این جنگ خبر ندارید. چندین برکت در ادامه جنگ وجود دارد.
بهمن: خُب چند تا از این برکات را توضیح دهید که من هم بفهمم.
آخوند: این نوجوانان بسیجی که به روی میدان مین میروند چند خاصیت خوب دارند.
بهمن: بفرمائید سر و پا گوشم!
آخوند: اول اینکه بازار کار ساکت میشود. اینها در زمان طاغوت درس خواندهاند و با فرهنگ غربی بزرگ شدهاند، نبودنشان بهتر از بودنشان میباشد و گرنه فردا بعنوان بیکار دردسر آفرین میشوند. دوم اینکه خانواده این جوانان هنوز هم طاغوتی فکر میکنند ولی زمانیکه فرزندشان شهید میشود باید با ما بسازند. سوم اینکه مردم را سرگرم به جنگ میکنیم تا مسائل دیگر را فراموش کنند. چهارم اینکه تازه یاد گرفتهایم که چگونه پول در آوریم!
بهمن: آقا اینها که گفتید کم میباشند چندتای دیگر هم اضافه کنید.
آخوند: هر کدام از این شهدا اگر زنی داشته باشد. زنش اول نسیب روحانیت مبارز میشود و بعد هم به همسری پاسداری در میآید. با رواج چند همسری فرهنگ طاغوتی از بین میرود. زنان وقتی هرزگی یاد گرفتند ساکت میشوند و بدنبال پول در آوردن میروند. میگویند: «هر چه مردم بیشتر عزادار شوند، روحانیت خوشحالتر میشود و همچنین برعکس هر مردم خوشحالتر باشند روحانیت عزادارتر میشود.»
بهمن: چرا صیغه کردن زن برای روحانیت اینقدر مهم میباشد؟
آخوند: همان که گفتم کافیست. ولی روحانیت حق حساب خود را در هر صیغهای و هر ازدواج و طلاقی و مرگی میگیرد. هر چه بیشتر مردم همدیگر را صیغه کنند درآمد روحانیت بیشتر میشود. صیغه یعنی فاحشگی اسلامی! و ما هم ……
بهمن: یعنی روحانیت شیعه جاکش است؟
آخوند: چه جور هم. این مردم تا آخر عمرشان هم این را نخواهند فهمید روحانیت چه …. میباشد.
بهمن: اینها به جای خود برای آینده کشور چه برنامهای دارید؟
آخوند: هیچ برنامهای نیست به غیر از مستحکم کردن نظام.
بهمن: بالاخره زمانی این جنگ به پایان خواهد رسید بعد از آن چه خواهید کرد؟
آخوند: در طول این جنگ مخالفان انقلاب را سر به نیست میکنیم و بعد از جنگ خدا بزرگه.
بهمن: حالا طاغوتی را از بین بردید با چپها چه خواهید کرد؟
آخوند: آنان فرزندان انقلابند (جلوی خنده خودش را نمیتواند بگیرد) انقلاب فرزندان خود را خواهد خورد. همانطور که خودشان اعتقاد دارند. چپها مشکلی برای انقلاب نیستند. آنقدر خودشان طاغوتیها را به کشتن دادهاند که اگر ما آنها را نکشیم این طاغوتیهای بازمانده آنان را خواهند کشت. چپها بچههای نفهمی هستند زود گول میخورند و فکر میکنند بچههای تحصیلکرده و دنیادیدهای هستند.
بهمن: اگر نارضایتی مردم زیاد شد آنوقت چه خواهید کرد؟
آخوند: با روحانیت مبارز کسی توان مخالفت کردن را ندارد. روحانیت هزار و چهار صد سال سوار این مردم بوده و هر زمانی حدیث و روایتی را پیدا کرده و مشکلات را به نفع روحانیت مبارز تغییر داده.
بهمن: حاج آقا شما چرا به جبهه جنگ آمدهاید؟
آخوند: اینجا همه چیز مجانیست! تریاک مجانی، ویسکی مجانی، لواط مجانی، تا خط اول هم فاصله زیاد است. تنها عیبی که اینجا دارد، در این است که خانم ندارد، ولی برگشتم جبرانش را خواهم کرد!
بهمن: حالا سوال آخرم را میکنم. آیا واقعاً بهشت و جهنم وجود دارد؟
آخوند: بهشت همین دنیاست که در آن زندگی میکنیم. دنیای دیگری وجود ندارد وگرنه یک خبری از خودشان تا به حال به ما داده بودند.
بهمن: به سلامتی روحانیت مبارز یک گیلاس دیگر هم بنوشیم.
آخوند: به سلامتی هر چه نادان و احمقی که فکر میکند روحانیت مبارز خداشناس است!
ساعت چهار صبح آخوند به خواب رفت و من در کنار رودخانهای که از ایلام سرازیر بود و از کنار باقیمانده گروهان میگذشت قدم میزدم. تنها صدای رودخانه بود که توان ساکت کردن روان پر تلاطوم را میداشت. این سوال و جوابها سالهاست که مرا به خود مشغول کرده. گاهی اوقات به این نتیجه میرسیدم که آن آخوند مرا دست انداخته بوده. ولی امروز که نوه خمینی ناخواسته حقیقت را بیان کرده، جای شکی برایم نمانده که آن آخوند حقیقت را بیان میکرده. اگر انگیزهای برای مبازه مانده تنها نجات کشور از دست آخوند است و گرنه همین کشور باقیمانده فدای شهوترانیهای آخوندی خواهد شد، همانگونه که تاکنون شده. برای مرحم زخمم چه روحی و چه جسمی باید با جمهوری جعل و جنون مبارزه کنم و آخوندها را بر سر جایشان بنشانم. حتا اگر شده به تنهایی!
این مبارزه انتقامجویی نیست، بلکه نجات نسلهای کنونی و آینده کشور از دست پستترین و نالایقترین لایههای اجتماعی ایران به نام «روحانیت شیعه» میباشد. آیا تاکنون برنامهای برای رفاه اجتماعی در جمهوریاسلامی دیدهاید؟ آیا این نظام و این جماعت آخوند اطلاح بشو هستند؟ این پرسشهایست که شما خواننده این مطلب باید پاسخش را بدهید، چون من پاسخم را سی سال پیش گرفتهام.
سالهای جوانانی را با زخمهای که جنگ ایران و عراق بر بدنم وارد کرده بود گذراندم. هم گوشهایم توانائی شنیدن فرکانسهای بالا را از دست داده و هم پاهایم که با ترکشهای خمپارههای هشت و یک میلمتری عراقی ساخت شوروی سابق، سوراخ سوراخ شده، توان تحمل وزن بدنم را ندارند. در دوران جوانی زیاد اهمیتی به این زخمها نمیدادم ولی امروزه که دوباره تاثیرهای آن زخمها بدنم را به لرزش میاندازد و اعصابم را درگرگون میکند، باید با این زخمها بسازم و بسوزم. متاسفانه در این درد تنها نیستم، بیش از یک میلیون ایرانی مانند من تا آخر عمرشان باید با این زخمهای روحی و جسمی زندگی کنند. آنان که جان خود را در راه دفاع از کشورشان از دست دادهاند، حداقل از این عاقبت دردآور نجات پیدا کردهاند و مانند من نباید زندگیشان را بجای سازندگی ایران فدای آزاد کردن ایران از دست آخوند ….. بکنند.
پاینده ایران من