نبودنش را می‌توان حس کرد، همانگونه که بودنش را می‌توان خواند

هیچ‌وقت تاریخ مرگ کسی را بخاطرم نسپرده‌ام، بیشتر تاریخ تولد‌ها و لحظات شادی و نشاط برایم اهمیت داشته‌است تا عزاداری. امروز (پنچم مهر ماه) مصادف است با تولد تنها معلم زندگیم که توانسته بود به من یاد بدهد که انسان محور …

هیچ‌وقت تاریخ مرگ کسی را بخاطرم نسپرده‌ام، بیشتر تاریخ تولد‌ها و لحظات شادی و نشاط برایم اهمیت داشته‌است تا عزاداری. امروز (پنچم مهر ماه) مصادف است با تولد تنها معلم زندگیم که توانسته بود به من یاد بدهد که انسان محور اصلی و مرکزیت زندگیست.

انسان اگر قبول کند که در درجه اول، حیوان باهوشی می‌باشد و بدونِ سیر تکاملی بدنش در طول زمان، قادر به زندگی کردن و تکامل فکری نبوده، به وابستگی دو طرفه خود با طبیعت پی خواهد بُرد. بعد از درک این واقعیت و شناخت طبیعت است که انسان با هویت انسانی خود آشنا می‌شود. در درجه دوم، تکامل انسان بسوی انسانیت است که او را در محدوده زندگی‌اش بخود مشغول می‌کند. اگر محدوده زمانی زندگی را با مسافت ما بینِ چندین ایستگاه اتوبوس مقایسه کنیم به این نتیجه خواهیم رسید که «ایستگاهی که ما وارد اتوبوس شده‌ایم را نمی‌توانیم به یاد بیاوریم ولی با تجربه مسافران همراه و آثار باقیمانده از مسافران پیشین، می‌توانیم محیط داخل اتوبوس را بسنجیم. ورود و خروج مسافران را نگاره کنیم، به ایستگاه اولیه (مبدا) و هدف (مقصد) اتوبوس باندیشیم. شیرازه این تجربه را برای بهبود محیط داخل اتوبوس (طبیعت) بکار ببریم و زمینه‌های پیشرفت آیندگان (مسافران آتی) را تا بدان جا که در توان داریم آسان و محیا کنیم. زمان خروج ( ایستگاه آخر ما ) از اتوبوس را با همان ناهنگامی زمان ورود تجربه خواهیم کرد.»

آن معلم پُر توانی که توانست در مرحله اول پای‌بندهای کاذب انسان را به من بشناساند و فراتر از محیط کُنونی و در مراحل نهایی به آینده‌نگری آشنا کند، کسی نبود بغییر از «دکتر داریوش همایون». درباره او، هر بیشتر گفت و نوشت، باز هم کم است. بزرگی او در آزادگیش خلاصه می‌شد. آزادی درون بر پایه آگاهی و بهره‌بردن از تاریخ ایران و جهان، آزادی در اندیشیدن، عشق ورزیدن به ایران، بدون نژادپرستی کاذب و خود‌بزرگ‌بینی ذاتی ایرانیان او را انسانی کاملی کرده بود که می‌دانست چه می‌خواهد و چگونه به آن خواسته‌ها می‌تواند برسد. هیچگاه او را غمگین و گریان ندیدم. جدٌیت در عمل و لبخند او هر دگراندیشی را شیفته‌اش می‌کرد.

یک بار شخصی از او پرسید که چقدر زمان برای آماده کردن سخنرانی‌هایش در نظر می‌گیرد و چگونه توان سخنرانی بدون خواندن از روی نوشته‌ای را یاد گرفته است؟ پاسخش شگفت‌زدگی مرا دوچندان کرد! داریوش همایون در پاسخ به این پرسش بی‌درنگ گفت: از زمانیکه او را برای سخنرانی صدا می‌کنند تا زمانیکه به پشت تریبون برسد برای او کافیست و گه‌گاهی هم این زمان برای او خیلی طولانیست! او رو‌خوانی را دوست نمی‌داشت و همیشه خواستار این بود، که آخرین سخنران باشد.

به نظر من او تنها ایرانی بود که نقابی به چهره نداشت و به آنچه که می‌گفت و می‌نوشت اعتقاد راسخ داشت. منافع جمعی برایش ارزش بیشتری داشت تا منافع شخصی. به قدرت سیاسی نگاه دیگری داشت، حُسنش هم در این بود که هر موضوع و مسئله‌ای را از زوایای مختلف مورد بررسی قرار می‌داد. به هر پدیده اجتماعی با سه نگاه نظری، علمی و عملی نگاه می‌کرد و بهترین‌ها را انتخاب می‌کرد و به شاگردانش می‌آموخت که ما‌بینِ بد و بدتر، بد کمترین خصارت را می‌تواند وارد کند، اگر خوب در بند بد روزگار گرفتار مانده باشد.

آخرین آموزشی که از او گرفتم را هیچگاه فراموش نمی‌کنم: در پرسیدن زمان کمتری را انسان از دست می‌دهد تا به تنهائی بدنبال جوابی گشتن. بیشتر پرسیدن بهتر از کم پرسیدن است، با پرسش زیاد انسان زمانی می‌تواند به پرسش دیگران جوابی ارایه دهد. چرخش پرسش و پاسخ در هر دو سوی پرسشگر و پاسخگو راهی برای ادامه گفتگوهاست!

درباره او چندین بار در زمان حیاتش نوشته‌ام. در غایب او دستم برای نوشتنش نمی‌چرخد. بیشتر مقالاتش را دوباره‌خوانی می‌کنم و به یاد سوالاتی که از وی داشتم و پاسخ‌های دلنشین او لحظاتی شاد می‌شوم. او آینده بعد از خود را همانگونه که اتفاق افتاد، پیش‌بینی کرده بود. می‌گویند انسانها در محیط مورد علاقه خود جان خود را از دست می‌دهند. ورزشکار در میدان ورزشی، هنرپیشه در صحنه بازیگری و کتاب‌خوان در کتابخابه. او در کتابخانه خود و ما بین کتابهای که خوانده بود و با شوق آگاهی رسانی به جوانان داخل ایران، تعادلش بدنش را از دست می‌دهد و به زمین می‌خورد. تنها خواست او از ما ایرانیان خواندن بود و دوباره خواندن. با خواندش شادش کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید